آتشین ترین سخنرانی

نمی دانم در لا به لای اخبار هفته گذشته دقت کردید یا نه؟! در عرض یک هفته، دست کم ۱۰ تن از پدران و مادران شهدا دعوت حق را لبیک گفتند و از میان ما زمینیان به سوی آسمان پر گشودند و رفتند که رفتند. اینک در آغوش جگرگوشه های شان، لابد حال بهتری دارند نسبت به ما که دست مان از بلندی ها کوتاه است. البته اخبار عروج بسیاری از والدین شهدا -به بهانه عدم اشتهار!- اصلا رسانه ای نمی شود. آمار دقیقی ندارم اما یحتمل بیش از ۷۰ در صد والدین شهدای ایام دفاع مقدس، رخ در نقاب خاک کشیده اند. بعضی هاشان بیش از ۳۰ سال با داغ فرزند دست و پنجه نرم کردند، اما این «تاثر» هرگز باعث «تاسف» ایشان نشد. چه خوب است لااقل قدردان پدران و مادران شهدایی باشیم که هنوز در قید حیات اند. این مهم، یکی از بزرگ ترین وظایف، بلکه در شمار مهم ترین تکالیف ماست. مادران و پدران شهدا، دیگر آنقدر زیاد نیستند که ندانیم به کدام شان سر بزنیم، کدام شان بماند. بیشترشان رفته اند، معدودی شان باقی مانده. باورم هست رسیدگی به حال و روز مادر یک شهید که مثلا ۷۵ سال دارد، اصلا نیازمند فلان مناسبت و بهمان روز نیست. اساسا یکی از گرفتاری های ما همین مناسبت زدگی است.

در همین کوچه ما ۶ خانواده شهید زندگی می کنند که فی الحال، برای ما فقط یک پدر شهید باقی مانده که او هم اصلا حال خوشی ندارد و با ۷۸ سال سن، خودش اینجاست، دلش پیش «محمدحسن». شهید «محمدحسن ناصری» که فقط با ۱۷ سال سن، در والفجر ۸ به شهادت رسید. اول پاراگراف نوشتم «فی الحال»… چه اشتباه بزرگی!!

القصه! دیروز داشتم می رفتم سنگک بگیرم که «حاج تقی» (پدر شهید ناصری) را جلوی در خانه اش دیدم. نشسته بود روی صندلی -صندلی که چه عرض کنم؛ ویلچر!- داشت روزنامه می خواند. سلام و علیک مان که تمام شد، توی دلم گفتم؛ «تو که داری تا سنگکی می ری، خب، مرد حسابی! یکی هم برای این پدر شهید نان بخر».

دقایقی بعد با ۲ نان سنگک برگشتم و آرزو داشتم که هنوز حاج تقی جلوی در خانه باشد. نبود! زنگ زدم. کسی جواب نداد. زنگ طبقه پایین -مستاجرشان- را زدم. به خانمی که اف اف را برداشت، گفتم؛ «با حاج تقی کار دارم. تا نیم ساعت پیش خانه بود». گفت: «همین الساعه حالش بد شد، قلبش باز هم گرفت، بردندش خاتم الانبیا… شما؟!»

ساعاتی بعد فهمیدم آخرین پدر شهید کوچه ما هم به سوی یار پر کشیده… رفتن غریبانه حاج تقی، هم حالم را خراب کرد، هم فی الحالم را!!

اینک من مانده ام و این حسرت بزرگ که عمری می توانستم صبح ها برایش نان سنگک بخرم و نخریدم! حالا کوچه ما نه پدر شهید دارد و نه مادر شهید…

دلم خیلی گرفته! زنگ می زنم به پدربزرگ… همین که صدایش را می شنوم؛ «سلام پسرم، چطوری بابا جان؟!» بی اختیار می زنم زیر گریه…

به خدا هر چقدر «حسرت» گران است، «محبت» هیچ خرجی ندارد. تویی که داری این نوشته را می خوانی… الساعه ببین می توانی عصای دست پیرزنی باشی که ۳۰ سال است پیکر بچه اش از جزیره جنوبی مجنون برنگشته؟! آخر قرار نیست که بعد از شنیدن «تکلیف» فقط یاد سیاست و انتخابات بیفتیم. سر زدن به شیربچه های ساسان و ثارالله نیز غلط نکنم بخشی از تکالیف ماست که گاهی فراموش می کنیم…

چند روز پیش برای یک مراسم شهدایی، زنگ زدم به حاج سعید قاسمی که بیاید و باز هم مثل همیشه، برای مان سخنرانی آتشین کند. گفت: «خیلی حال خوشی ندارم، معذورم بدار»… و بعد بنا کرد سرفه کردن! طولانی و ممتد!

«سرفه کردن! طولانی و ممتد!» یعنی خس خس سینه همرزم حاج همت… یعنی تکلیف در مقام عمل! یعنی وظیفه گرایی در اوج جنون طلائیه! یعنی خیبر و بدر!

آهای دوستان! مبادا هر وقت سخنران لازم داریم، یاد بچه های جبهه و جنگ کنیم. سرفه های حاج سعید، آتشین ترین سخنرانی او بود… طولانی و ممتد!   /قطعه 26

تصاویر/ زینب(س) را در آیینه چنین مادرانی ببینید

این ها تصاویر مادرانی است که پاره های جگرشان را به قربانگاه فرستادند تا اسلام پاینده بماند.



ادامه عکس ها در ادامه مطلب...

ادامه نوشته