مجنون نامه - قسمت آخر
با ورود به منطقه و بعد از عبور از روی پل های معلق در کنار اروند یا همان شط العرب عربها جمع شدیم و راوی از رشادت های عملیات والفجر 8 می گفت و زنده می کرد یاد حسین باقری ها را .می گفت که اروند جایی بود برای ممکن شدن هر آنچه که ناممکن است . بعد از اتمام روایتش همه سکوت کردند . سکوتی که صدای امنیت و آزادی ، آزاد مردی را فریاد می زد . سکوتی که در دلش نهفته بود ناله های شبانه رزمندگان در شبهای قبل از عملیاتش .
باز هم داستان نی و آب و گمنامی . تازه آماده شده بود و ما جزء معدود زائران منطقه بودیم . ما بودیم و یک کاروان دیگر ، خیلی خیلی خلوت بود . این بار دیگر نیازی به نوشتن "فخلع نعلیک" نبود ، خودت بخواهی یا نخواهی دل می کندی از این دلبستگی ها و دنیا طلبی ها. غروب بود و دلگیری همیشگی آن .روایت راویمان داشت تمام می شد که تیر خلاص را زد . گفت : وداع کنید بچه ها با منطقه عشق... . یک دفعه ته دلم خالی شد و یاد حسرت طلاییه و شلمچه و دوکوهه افتادم .با هر موجی که رود می زد و با هر تابی که نیزارها می خورد یک یک خاطرات این چند روزه در یادم زنده می شد.
نمی دانم بغض منطقه بود یا دل تنگی آخر سفر که بچه ها را حسابی در گیر کرده بود فضای عطر انگیز قشنگی شده بود . غروب خورشید و هوای نمیه بارانی و ذکر توسلی به آقای منتظرمان . با شنیدن اذان مهیای نماز جماعت شدیم .
نماز جماعت را در بقعه ی شهدای گمنام منطقه عملیات رمضان که انصافا در تزیین و آماده سازی آن سنگ تمام گذاشته بودند ، به جای آوردیم . آخرین باری بود که سلام می دادیم به صالحین و به جای می آوردیم در روی زمین مفروش شده با بال فرشتگان ؛ چه صفایی داشت آن نماز.آهسته آهسته از گنبد نقره ای فام منطقه و نی و آبگیر و با حسرت به سرودن مثنوی جدایی پرداختیم با قافیه اشک.
بلافاصله به راه افتادیم و از بخت ماه آخرین شب ماهم که مصادف شده بود با شب میلاد امام حسن عسکری (علیه السلام) و در همان اتوبوس مراسم جشن میلاد آقا را گرفتیم .
مسیر بعدیمان ایستگاه قطار بود . شوری که در ایستگاه هنگام آمدن داشتیم تبدیل شده بود به یک آه و حسرت .
با خوردن شام ، کم کم بچه ها یکی یکی روی صندلی های قطار ولو می شدند و چند دقیقه ای بیشتر طول نکشید که کمتر کسی بیدار بود و با خوابشان می خواستند تلافی این چند روز را یک شبه در آوردند .بعد از اینکه نماز صبح را که زیر یک باران شدید در اراک خواندیم ، با سوار شدن بچه ها به قطار هر چند که از شدت غم و حسرت کاسته شده بود ولی هنوز آثارش در اردو بود . به هر حال عمر اردویمان کوتاه بود و سر انجام عصر یک شنبه ی یک روز زمستانی به پایان رسید .

برای ناهار برگشتیم همان حسینیه ای شب قبل در آن بودیم و آخرین ناهارمان را که خوردیم و نمازهای شکسته را که با جماعتی کامل خواندیم . آخرین ترکش های اردو گریبان مسئولین را گرفت و حسابی تشکر کردن از آنها با جشن پتو و انواع و اقسام نوازش .

باز هم داستان نی و آب و گمنامی . تازه آماده شده بود و ما جزء معدود زائران منطقه بودیم . ما بودیم و یک کاروان دیگر ، خیلی خیلی خلوت بود . این بار دیگر نیازی به نوشتن "فخلع نعلیک" نبود ، خودت بخواهی یا نخواهی دل می کندی از این دلبستگی ها و دنیا طلبی ها. غروب بود و دلگیری همیشگی آن .روایت راویمان داشت تمام می شد که تیر خلاص را زد . گفت : وداع کنید بچه ها با منطقه عشق... . یک دفعه ته دلم خالی شد و یاد حسرت طلاییه و شلمچه و دوکوهه افتادم .با هر موجی که رود می زد و با هر تابی که نیزارها می خورد یک یک خاطرات این چند روزه در یادم زنده می شد.
نمی دانم بغض منطقه بود یا دل تنگی آخر سفر که بچه ها را حسابی در گیر کرده بود فضای عطر انگیز قشنگی شده بود . غروب خورشید و هوای نمیه بارانی و ذکر توسلی به آقای منتظرمان . با شنیدن اذان مهیای نماز جماعت شدیم .
نماز جماعت را در بقعه ی شهدای گمنام منطقه عملیات رمضان که انصافا در تزیین و آماده سازی آن سنگ تمام گذاشته بودند ، به جای آوردیم . آخرین باری بود که سلام می دادیم به صالحین و به جای می آوردیم در روی زمین مفروش شده با بال فرشتگان ؛ چه صفایی داشت آن نماز.آهسته آهسته از گنبد نقره ای فام منطقه و نی و آبگیر و با حسرت به سرودن مثنوی جدایی پرداختیم با قافیه اشک.
بلافاصله به راه افتادیم و از بخت ماه آخرین شب ماهم که مصادف شده بود با شب میلاد امام حسن عسکری (علیه السلام) و در همان اتوبوس مراسم جشن میلاد آقا را گرفتیم .
مسیر بعدیمان ایستگاه قطار بود . شوری که در ایستگاه هنگام آمدن داشتیم تبدیل شده بود به یک آه و حسرت .
با خوردن شام ، کم کم بچه ها یکی یکی روی صندلی های قطار ولو می شدند و چند دقیقه ای بیشتر طول نکشید که کمتر کسی بیدار بود و با خوابشان می خواستند تلافی این چند روز را یک شبه در آوردند .بعد از اینکه نماز صبح را که زیر یک باران شدید در اراک خواندیم ، با سوار شدن بچه ها به قطار هر چند که از شدت غم و حسرت کاسته شده بود ولی هنوز آثارش در اردو بود . به هر حال عمر اردویمان کوتاه بود و سر انجام عصر یک شنبه ی یک روز زمستانی به پایان رسید .
این روایتی بود داستان گونه که امید است مورد تاییدتان قرار بگیرد.
ان شاءالله
الهم اهدنا الصراط المستقیم.
مجتبی قربانی

ان شاءالله
الهم اهدنا الصراط المستقیم.
مجتبی قربانی

+ نوشته شده در پنجشنبه هجدهم اسفند ۱۳۹۰ ساعت 1:51 توسط رند مدعی
|
زنده ترین روزهای زندگی یک مرد، آن روزهایی است که در مبارزه میگذراند.